مگر با ما سر ياري نداري؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

که ما را در مشقت ميگذاري؟مگر با ما سر ياري نداري؟
مکن، کز پرده بيرون افتدت رازچرا در رخ کشيدي پرده‌ي ناز؟
من از بيرون چو نقش پرده تا چند؟تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟
من از بيرون چو نقش پرده دارانتو اندر پرده اي با غمگساران
نه کام دل روا مي‌گردد از تونه يکدم دل جدا ميگردد از تو
به عشق اندر جهانش نام رفتهچه ميخواهي از آن آرام رفته؟
که روزي هم به کاري بازت آيمبهل، تا ساعتي همرازت آيم
من از جان هم نميترسم، دگر چيست؟چه باشد گر دلي خون شد؟ جگر چيست
نميترسم، بياور تا: چه داري؟ز درد محنت و اندوه و خواري
و گر بر گردم از عشقت نه مردمبه تيغ از کار عشقت بر نگردم
و گر باشد بلايي نيز، گو: باش!نترسم، گر شوم در عاشقي فاش
چنان دانم که از مادر نزادمغمت، گر بردهد روزي به بادم
برآرم دست و با مهرت بکوشمچو شد فاش، اين حکايت را چه پوشم؟
که من ترکت نگويم تا قيامتتو خواهي جور کن، خواهي ملامت
که ياري ثابتم در مهربانيمرا محروم نگذاري، چو داني
ز زلف خود کمر بندي بمن بخشنگويم: زان دهن قندي بمن بخش
بهل، کز دور ميبينم چراغتبه گل چيدن نمي‌آيم به باغت
رها کن، تا سگ کوي تو باشمنميخواهي که پهلوي تو باشم؟
تو شمعي و منم پروانه‌ي توپريرويا، منم ديوانه‌ي تو
دلت بر ما نميسوزد چو شمعيمرا کردي پريشان و تو جمعي
همي نالم ز هجرانت وليکنمنم بيخواب و آرام و تو ساکن